گلاب خاتون

 

مهریه!!!

رضا عرق های پیشانیش را پاک کرد. تمام این لحظات در عین اضطراب و استرسی که داشت، شیرین و دلپذیر بود.

قبل از رسیدن به خونه حاج حبیب برای صحبت های نهایی، رضا با برادر بزرگش مهدی آقا کلی در مورد مهریه حرف زده بود.و در نهایت به این نتیجه رسیده بودند که بگن پونصد تومن تا بعد از چک و چونه بشه یک میلیون!!!

مهدی آقا بالای کاغذ مبلغ رو نوشت و اونو به دست حاج حبیب داد. دل توی دل رضا نبود و نگاه نگرانش را به دستهای حاج حبیب دوخته بود.

حاج حبیب با اون لبخند همیشگی که در هیچ شرایطی از لبانش برداشته نمیشد،کاغذ را گرفت .بالای اونو تا کرد تا رقم رو نبینه. زیرش رو امضا کرد و دوباره به دست مهدی آقا داد!

دهن رضا از تعجب باز مونده بود.من من کنان گفت:حاج آقا نمیخواین مبلغ رو ببینین؟ حاج حبیب با اون صدای مهربون که سر تا پا آرامش را به آدم هدیه میکرد گفت: دختر من فروشی نیست. اگر بالای کاغذ نوشته باشید "دنیا"، دختر من خیلی بیشتر می ارزه! من دخترم رو به نجابت آقا رضا بخشیدم!

لبخندی بر لبان رضا نقش بست و به مهدی آقا نگاه کرد. برادر بزرگ هم متعجب و هم شرمگین بود. کاش از اول یک میلیون را نوشته بود!!!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |