گلاب خاتون

 

یادش بخیر...

-تو مدرسه وقتی لیوان نداشتیم مامور آبخوری نمیذاشت آب بخوریم.

-خانم بهداشت لای موهامونو با دوتا خط کش نگاه میکرد.

-صفحه های سمت چپ دفترمونو بیشتر از صفحه های سمت راست دوست داشتیم.

-مداد سیاهمون زودتر از مداد گلی کوچک میشد.

-برای اینکه مدادامون دیرتر تموم بشه سرشو نخودی میتراشیدیم.

-ویرگول و نقطه مشقامونو با قرمز میذاشتیم.

-وقت معلم میدید آمادگی دیکته نداریم،دیکته پای تخته ای میگرفت.

-سر اینکه کی کتابشو بده به معلم دعوا میکردیم.

-سر نیمکت نشستن نوبتی بود.

وقتی دیکته شب مینوشتیم،مامان غلطامونو میگفت تا20بگیریم.

-هر ده تا مهری که معلم به دفترمون میزد،یک ستاره جایزه داشت.

-به دفترامون عکس برگردون میچسبوندیم.

-نزدیکترین سوپر نزدیک مدرسه همیشه شلوغ بود.

-هیچوقت خوراکی هامونو به هم تعارف نمیکردیم.

- یک روز تو برنامه هفتگیمون اینجوری بود:ورزش/ورزش/هنر/هنر

-زنگ ورزش اسباب بازی میبردیم مدرسه.

-وقتی مامان میومد مدرسه تا با معلم حرف بزنه استرس میگرفتیم.

-معلم به مامان میگفت واسمون جایزه بیاره بعد اونو جلو همه بچه ها بهمون میداد و میگفت فرشته مهربون داده.

- اسم غایبینو رو تخته مینوشتیم.

-مبصر جلو اسم خوبان ستاره میذاشت و جلو اسم بدان ضربدر.

- تخته پاکن رو خیس میکردیم و تخته رو پاک میکردیم،وقتی خشک میشد تخته کثیف ترمیشد.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

وقتی من و لیلا بزرگ شدیم...

وقتی بچه بودم(5یا 6 ساله)مامانم همیشه یک قصه برام میگفت.این قصه

بنا به هر موقعیتی که من توش بودم عوض میشد.

راستش قهرمان قصه من شخصیتی بود به اسم"لیلا جون"(اونطور که مامانم میگفت،هم سن من بود). این دختر، نمونه ی کامل یک بچه مثبت بودکه هرچی ویژگی خوب تو دنیا وجود داشت،این دختر داشت!!!

در واقع مامان این شخصیت رو ساخته بود تا به این وسیله منو تربیت کنه و درس زندگی بهم بده!

اون موقع ها لیلا جون ویژگی هایی داشت که همیشه به زندگی من ربط داشت.مثلا:

1-صبح ها دست و صورتشو خودش میشست!

2-به حرف مامانش گوش میکرد و همیشه میگفت چشم!

3-بعد از بازی اسباب بازیاشو جمع میکرد و همیشه اتاقش مرتب بود!

4- بعد از ظهرا شیر و بیسکوویتشو میخورد!

5-از دندونپزشکی نمیترسید!

6- همیشه به موهاش گل سر میزد!

7-غذاشو تا ته میخورد!

8-شبا مسواک میزد!

9-اگر مهمونیا طولانی میشد ،هی غر نمیزد که بریم خونه!

10-به لوازم خطرناک آشپزخونه دست نمیزد!

با اینکه قصه های مامانو خیلی دوست داشتم،اما همیشه از لیلا جون متنفر بودم. همیشه اونو رقیب خودم میدیدم و احساس میکردم مامان اونو بیشتر از من دوست داره!

چند روز پیش داشتم فکر میکردم حالا که من بزرگ شدم و 18 سالمه،حتما لیلا جون هم بزرگ شده و مسلما اونم 18 سالشه!لابد الان این ویژگی هارو داره:

1-هنوز هم اتاقشو مرتب میکنه!

2-صبح قبل از اینکه بره دانشگاه تختشو مرتب میکنه و حتما صبحانه میخوره!

3-خیلی درس میخونه و معدلش تو دانشگاه 20. اصلا هر ترم شاگرد اول میشه!

4-ظرف میشوره و غذا درست کردن رو یاد داره!

5-مدام پای کامپیوتر نیست و تو اینترنت نمیچرخه!

6- خیلی با گوشیش ور نمیره و قبض تلفنش ماهی 5000تومن میاد!

7-مدام جلو آینه نیست و به موها و صورتش ور نمیره!

8-شبا تا دیر وقت پای تلویزیون و ماهواره نیست و احتمالا ساعت 9 میخوابه!

9-بدون اینکه مامان یادآوری کنه خودش نمازشو اول وقت میخونه!

10-لباسی که تو یک مهمونی پوشیده،مهمونی بعدی هم میپوشه!

 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

اتوبوس...

صدای فیس باز شدن در اتوبوس مثل همیشه توجه اکثر مسافر هارو به سمت در جلب کرد.اما این بار نگاه ها بیشتر آنجا ماند.دختر ها که وارد شدند کسی از اونا چشم بر نمیداشت.

"یاسی"وارد شد.از رنگ پوست دستاش مشخص بود که پوست سبزه ای دارد. اما صورتش زیر آن همه کرم و آرایش کاملا سفید بود.چشماش به طور غیر عادی سیاه بود و استفاده از سایه مشکی اونو شبیه جادوگر ها کرده بود!!! لباش به شدت قرمز بود و گونه هاش زیر نور چراغ های اتوبوس نقره ای دیده میشد!موهاشو به شکل تپه(!)بالای سرش جمع کرده بود و سعی کرده بود با شال قرمز و باریکی اونارو بپوشونه که البته موفق هم نبود!!! مانتو سفید کوتاه و تنگی به تن داشت که کمی کهنه به نظر میرسید. شلوار جینش کمی پاره بود و کفش های کثیف و کهنه ای به پا داشت.

چیزی که بیشتر از همه توجه مسافرهارو به سمت اون جلب میکرد،طرز آدامس خوردن و حرکات غیر عادی و چندش آور(!) لباش بود.

دختری که همراه یاسی وارد شد به طرز مضحکی شبیه اون بود. شاید هم رنگ و نوع آرایششون بود که اونارو شبیه هم کرده بود! مانتو صورتی کوتاهی به تن داشت و با چکمه های پاشنه بلندی که پوشیده بود،سعی کرده بود هم قد یاسی بشه!!!موهاشو کاملا ناشیانه روی صورتش ریخته بود و با دستهای لاک زدش مدام اونارو از روی صورتش کنار میزد.

وارد اتوبوس که شدن جا برای نشستن نبود.بنابراین وسط اتوبوس(بین قسمت خانوما و آقایون )واستادن.

یاسی که انگار ادامه ماجرایی رو تعریف میکرد شروع به صحبت کردن با صدای بلند کرد. طوری که پیرزنی که ته اتوبوس نشسته بود هم صدای اونو میشند و حسرت وار سر تکون میداد!!!

-آره دیگه!بش گفتم اگه میخوای بات باشم باید پر شادی رو باز کنی! اونم افتاد به پام که غلط کردم یاسی جون! من تورو دوست دارم!تو عشق منی!و از این چرت و پرتا!!!!

حال دیگه همه مسافرای اتوبوس طوری به اونا نگاه میکردن که انگار یک فیلم سینمایی میبینن!

اتوبوس کاملا ساکت بود اما یاسی با صدایی شبیه فریاد حرف میزد!

بالاخره در اتوبوس با صدای فیس دوباره باز شد.این بار یاسی و "عاطفه"هم به سمت در برگشتن. لبخند زشتی روی لبای یاسی بود.

پسرها وارد شدن.

پسر اولی چهره خواستنی داشت. چشم های درشت مشکی،بینی کوچولو و ته ریشش اونو خیلی جذاب نشون میداد.

پسر دوم که وارد شد عاطفه نگاه معنا داری به یاسی کرد.

پسر دوم  به طرز عجیبی شبیه هنرپیشه های فیلمای وسترن بود. پوست سفید و چشم های آبی داشت و موهاش کمی به هم ریخته بود که به زیباییش اضافه میکرد!

در اتوبوس بسته شد و فیلم سینمایی(!) دوباره شروع شد!

یاسی اینبار با صدای بلندتری حرف میزد. صحبت کردنش کمی شل شده بود و کلمات رو میکشید. جویدن آدامس هم لهجه خاصی به اون داده بود!!!

عاطفه هم با صدایی شبیه جیغ میخندید.

"پوریا"و"حمید" هم ناخواسته به اونا نگاه میکردن!!!

یاسی که متوجه نگاه اونا شد و دنبال چنین فرصتی هم میگشت، با همون لحن قبلی و اندکی عشوه ساختگی گفت: چیه....؟چرا اینجوری نیگا میکنین ....؟؟؟؟!!!! خوشگل ندیدین.....!!!؟؟؟

حمید سرش را به نشانه تاسف تکون داد،نیش خند تلخی زد و گفت: معذرت میخوام! من از بچگیم باغ وحش نرفته بودم!!!! شمارو که دیدم خیلی ذوق کردم!!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

نامه...!

مدتی بود که میخواستم راجع به موضوعی با بابا حرف بزنم اما بنا به دلایلی روم نمیشد و خجالت میکشیدم. بعد از یک جدال درونی بالاخره تصمیم گرفتم حرفامو با نامه به بابا بگم.

خدا میدونه که چقدر نوشتم و خط زدم تا اون چیزی که میخواستم از آب دراومد. نامه رو با یک روانویس و تلاشی برای خوش خطی(!) پاک نویس کردم.

حالا مشکل این بود که چه جوری نامه رو بهش بدم. میخواستم بابا وقتی نامه رو بخونه که پیش هم نباشیم تا چشم تو چشم نشیم!

بعد از بررسی راه حل های مختلف بالاخره تصمیم گرفتم نامه رو تو کفشش بذارم تا صبح ،موقعی که میخواد بره اداره اونو ببینه.(جیب کت مکان مناسبی نبود.چون با سایر کاغذهای بابا به ابدیت میپیوست!!!)

صبح بابا مثل هر روز به اداره رفت وعصر هم طبق روزهای گذشته ساعت چهار رسید خونه.

بابا لباساشو عوض کرد و نشست. دل توی دلم نبود. برای بابا چای ریختم و کنارش نشستم تا با هم حرف بزنیم.

هنوز استکان به لبهای بابا نرسیده بود که صدای زنگ آیفون بلند شد. همسایمون بود که میخواست به بابا بگم ماشینو جا به جا کنه.

بابا هم سریع کتشو پوشید. پاهای بی جورابشو تو کفش کرد و رفت پایین.

وقتی برگشت من در رو براش باز کردم.

چقدر عصبی شدم وقتی بابا گفت:اه......!!!این چیه چسبیده کف پام....؟؟؟؟!!!! دخترم بیا اینو بنداز سطل آشغال...!!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

مهریه!!!

رضا عرق های پیشانیش را پاک کرد. تمام این لحظات در عین اضطراب و استرسی که داشت، شیرین و دلپذیر بود.

قبل از رسیدن به خونه حاج حبیب برای صحبت های نهایی، رضا با برادر بزرگش مهدی آقا کلی در مورد مهریه حرف زده بود.و در نهایت به این نتیجه رسیده بودند که بگن پونصد تومن تا بعد از چک و چونه بشه یک میلیون!!!

مهدی آقا بالای کاغذ مبلغ رو نوشت و اونو به دست حاج حبیب داد. دل توی دل رضا نبود و نگاه نگرانش را به دستهای حاج حبیب دوخته بود.

حاج حبیب با اون لبخند همیشگی که در هیچ شرایطی از لبانش برداشته نمیشد،کاغذ را گرفت .بالای اونو تا کرد تا رقم رو نبینه. زیرش رو امضا کرد و دوباره به دست مهدی آقا داد!

دهن رضا از تعجب باز مونده بود.من من کنان گفت:حاج آقا نمیخواین مبلغ رو ببینین؟ حاج حبیب با اون صدای مهربون که سر تا پا آرامش را به آدم هدیه میکرد گفت: دختر من فروشی نیست. اگر بالای کاغذ نوشته باشید "دنیا"، دختر من خیلی بیشتر می ارزه! من دخترم رو به نجابت آقا رضا بخشیدم!

لبخندی بر لبان رضا نقش بست و به مهدی آقا نگاه کرد. برادر بزرگ هم متعجب و هم شرمگین بود. کاش از اول یک میلیون را نوشته بود!!!

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

موجودات نگرانی به اسم"مامان"!!!

مامان ها موجودات دوست داشتنی و مهربونی هستند که از بدو تولد ما تا لحظه مرگ ما یا (خدای نکرده)خودشون،نگران ما هستند!اصلا مامانا وجود دارند تا نگران باشند!برایشان هم مهم نیست که شما در چه سنی هستید!اگر نوزاد یک روزه باشید یا یک مرد چهل ساله ،برای مامان فقط یک فرزند بازیگوش محسوب میشوید!

در ادامه فهرستی از جملات پر کاربرد مامان ها را مشاهده میکنید:

1-مواظب خودت باش:آمار ها نشان میدهد در روز یک مادر به طور متوسط شونصد بار(!)ای جمله رو میگه.

چون به موضوع خاصی اشاره نشده،پس همیشه میشه ازش استفاده کرد!مثلا اگر قرار باشه برین طبقه پایین و از همسایتون دو تا تخم مرغ بگیرین،مامان دم در وایمیسته و میگه مواظب خودت باش! یا اگه قرار باشه خودش بره تخم مرغارو بگیره و شما قراره به مدت یک دقیقه و بیست و سه ثانیه(!) تو خونه تنها باشین،مامان بازم میگه:مواظب خودت باش!

2-زود برگرد:آخه یکی نیست بگه :مادر من،من فقط قراره برم تو پارکینگ و کیفمو از تو ماشین بیارم.چرا باید دیر برگردم...؟؟؟!!!

3-یواش بری:کاربرد این جمله دقیقا از زمانی آغاز میشه که شما گواهینامتونو گرفتین و قراره تو این شهر پر از ترافیک که نمیشه سرعت رو از40بالاتر بر،رانندگی کنین.مامان مثل همیشه موقع خداحافظی میگه:مادر یواش بری! و اگر کمی سابقه تون خراب باشه،جمله با یک تا کید اینچنینی میاد:جون مامان یواش بری! شما هم در حالی که به چهره معصوم مامان نگاه میکنین،باخودتون فکر میکنین که کاش قسم جونشو نخورده بود!!!

4-از خیابون رد میشی مراقب باش:همونطور که گفتم،برای مامان ها اصلا سن و سال مطرح نیست.اگر شما یک کودک دبستانی باشین که تازه از خیابون رد شدنو یاد گرفته،یا یک مرد چهل ساله که به اندازه موهای سرش از خیابون ردشده،در هر صورت به گفته مامان موقع رد شدن از خیابون باید مراقب باشین!!!

5-لباس گرم بپوش:امان از زمستون!!!وقتی یواشکی میخوای سریع جیم بشی تا مامان نبینه چی پوشیدی،یکدفعه با اون شال گردن خاکستری پشمیه که نسل اندر نسل تو خانوادتون گشته تا به تو رسیده،سر میرسه و میگه: اینو بگیر جلو دهنت تا نفست گرم باشه!

اگر بچه حرف گوش کنی باشی،با اکراه شال رو دور گردنت میندازی و در یک فرصت مناسب دور از چشم مامان اونو در میاری!!!

6-رسیدی زنگ/تک بزن:برای مامانا مسافت معنایی نداره!اگر قرار باششه دو تا کوچه پایینتر خونه دوستت بری یا به کره ماه(!)سفر کنی،در هر صورت موقع رسیدن باید زنگ بزنی! البته با پیشرفت تکنولوژی و اختراع مو بایل، سپس کشف راه ساده و کم خرج تک زدن توسط انسان های خسیس،کمی از سختی کار کاسته شده!!!

7-سیر شدی؟:در پایان هر وعده غذایی حتی اگر مامان گاوی را به خورد شما داده باشد ،میپرسد:سیر شدی مادر؟؟؟!!!

این ها فقط بخش کوچکی از نگرانی های یک مادر بود.

اما خدا وکیلی اگر این فرشته های زمینی وجود نداشتن،ما چی کار میکردیم...؟؟؟!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |

 

 

سلام!

من همیشه حرفای دلمو،خاطرات تلخ و شیرینمو تو یک دفتر مینوشتم.دوست داشتم بعضیاشو برای بقیه بخونم،اما هیچوقت هیچکس حوصله نداشت! وبلاگ بهترین جا برای درد دل های عمومیه!نه؟؟؟

نوشته شده در تاريخ جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |