گلاب خاتون

 

اتوبوس...

صدای فیس باز شدن در اتوبوس مثل همیشه توجه اکثر مسافر هارو به سمت در جلب کرد.اما این بار نگاه ها بیشتر آنجا ماند.دختر ها که وارد شدند کسی از اونا چشم بر نمیداشت.

"یاسی"وارد شد.از رنگ پوست دستاش مشخص بود که پوست سبزه ای دارد. اما صورتش زیر آن همه کرم و آرایش کاملا سفید بود.چشماش به طور غیر عادی سیاه بود و استفاده از سایه مشکی اونو شبیه جادوگر ها کرده بود!!! لباش به شدت قرمز بود و گونه هاش زیر نور چراغ های اتوبوس نقره ای دیده میشد!موهاشو به شکل تپه(!)بالای سرش جمع کرده بود و سعی کرده بود با شال قرمز و باریکی اونارو بپوشونه که البته موفق هم نبود!!! مانتو سفید کوتاه و تنگی به تن داشت که کمی کهنه به نظر میرسید. شلوار جینش کمی پاره بود و کفش های کثیف و کهنه ای به پا داشت.

چیزی که بیشتر از همه توجه مسافرهارو به سمت اون جلب میکرد،طرز آدامس خوردن و حرکات غیر عادی و چندش آور(!) لباش بود.

دختری که همراه یاسی وارد شد به طرز مضحکی شبیه اون بود. شاید هم رنگ و نوع آرایششون بود که اونارو شبیه هم کرده بود! مانتو صورتی کوتاهی به تن داشت و با چکمه های پاشنه بلندی که پوشیده بود،سعی کرده بود هم قد یاسی بشه!!!موهاشو کاملا ناشیانه روی صورتش ریخته بود و با دستهای لاک زدش مدام اونارو از روی صورتش کنار میزد.

وارد اتوبوس که شدن جا برای نشستن نبود.بنابراین وسط اتوبوس(بین قسمت خانوما و آقایون )واستادن.

یاسی که انگار ادامه ماجرایی رو تعریف میکرد شروع به صحبت کردن با صدای بلند کرد. طوری که پیرزنی که ته اتوبوس نشسته بود هم صدای اونو میشند و حسرت وار سر تکون میداد!!!

-آره دیگه!بش گفتم اگه میخوای بات باشم باید پر شادی رو باز کنی! اونم افتاد به پام که غلط کردم یاسی جون! من تورو دوست دارم!تو عشق منی!و از این چرت و پرتا!!!!

حال دیگه همه مسافرای اتوبوس طوری به اونا نگاه میکردن که انگار یک فیلم سینمایی میبینن!

اتوبوس کاملا ساکت بود اما یاسی با صدایی شبیه فریاد حرف میزد!

بالاخره در اتوبوس با صدای فیس دوباره باز شد.این بار یاسی و "عاطفه"هم به سمت در برگشتن. لبخند زشتی روی لبای یاسی بود.

پسرها وارد شدن.

پسر اولی چهره خواستنی داشت. چشم های درشت مشکی،بینی کوچولو و ته ریشش اونو خیلی جذاب نشون میداد.

پسر دوم که وارد شد عاطفه نگاه معنا داری به یاسی کرد.

پسر دوم  به طرز عجیبی شبیه هنرپیشه های فیلمای وسترن بود. پوست سفید و چشم های آبی داشت و موهاش کمی به هم ریخته بود که به زیباییش اضافه میکرد!

در اتوبوس بسته شد و فیلم سینمایی(!) دوباره شروع شد!

یاسی اینبار با صدای بلندتری حرف میزد. صحبت کردنش کمی شل شده بود و کلمات رو میکشید. جویدن آدامس هم لهجه خاصی به اون داده بود!!!

عاطفه هم با صدایی شبیه جیغ میخندید.

"پوریا"و"حمید" هم ناخواسته به اونا نگاه میکردن!!!

یاسی که متوجه نگاه اونا شد و دنبال چنین فرصتی هم میگشت، با همون لحن قبلی و اندکی عشوه ساختگی گفت: چیه....؟چرا اینجوری نیگا میکنین ....؟؟؟؟!!!! خوشگل ندیدین.....!!!؟؟؟

حمید سرش را به نشانه تاسف تکون داد،نیش خند تلخی زد و گفت: معذرت میخوام! من از بچگیم باغ وحش نرفته بودم!!!! شمارو که دیدم خیلی ذوق کردم!!!!



نظرات شما عزیزان:

عروسک
ساعت1:30---22 بهمن 1389
وای این مطلبت خیلی باحال بود
خیلی خوشم اومد
من کلا آرایش میکنم اما نه به اون شدت
اینو خوندم یه جوری شدم
قربونت برم.داستانت روشنم کرد


گـ . . . ـلادی
ساعت18:17---21 بهمن 1389


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, توسط زهرا نعمتی زاده |